کتاب بابام که مرد (برای دریافت فایل کتاب کلیک کنید.) نوشته استاد سید عباس سیاحی
چاپ شده توسط شرکت سهامی کتابهای جیبی
تهران ۱۳۵۳
چهارشنبه
سه روز است که سید یاسین از بیمارستان رفته. برادرم او را به خانه برده است. امروز به دیدنش رفتم. تقریبا یک بعد از ظهر به آنجا رسیدیم. من بودم و دوستم. این اولین بار است که دوستی را به این خانه میبرم. آخر خانه سید ساسین پشت دباغ خانه است. توی تمام جویهایش لجن آبکی گندیده ایستاده است.
این خانه برای من خیلی عزیز است. تمامش پنجاه و پنج متر است. این خانه را پانزده سال پیش ساختیم. همان سالی که من به دانشسرا رفتم. زمینش را قسطی خریدیم. آن سال تابستان کار و بار من گرفته بود و و تقریبا دو هزار تومان کار کرده بودم. طوافی میکردم. یک الاغ داشتم. بابام هم یک الاغ داشت. بابام نمک میفروخت. فقط نمک. اما من از نمک فروشی بدم آمده بود از بس که بچههای کوچه تهرانچی مسخرهام کرده بودند. همین که صدام بلند میشد:
-«نمکیه! نمکه! کوبیده و نکوبیده نمکه!»
بچه ها دورم جمع میشدند و دنبالم میآمدند و دم میگرفتند:
-«نمکی آی نمکی یک درا بستس نمکی هفت درا نبستی نمکی.»
من لجم میگرفت. فحششان میدادم و با سیخونک به آنها حمله میکردم. بچهها ده بیست قدم فرار میکردند و دوباره برمیگشتند و همان شعر را دم میگرفتند. این بود که از نمک فروشی بیزار شدم و تصمیم گرفتم چیز دیگری بفروشم.
آن سال من «سیکل» گرفته بودم. باد «سیکل» توی کلهام بود. پیش خودم خیال میکردم که از همه این بچهها بالاترم و بیشتر چیز میفهمم. شاید هم بچهها حق داشتند این نمکی را مسخره کنند. به هر حال تصمیم گرفتم که نمک نفروشم. این بود که رفتم تو مایه فلفل فرنکی و لوبیا سبز. اتفاقا خیلی هم خوب کارم گرفت. یک بار یک گاله فلفل فرنگی که از صد کیلو هم بیشتر بود چکی خریدم به سه تومن و نیم. دو ساعت بعدش توی کوچه تهرانچی دو کیلویش را فروختم پنج تومان. خیلی خوشحال شدم. کشف تازه ای کردم. پس میشود توی تهران یک چیزی را پنجاه برابر قیمت اصلی فروخت. چون آن دو کیلو فلفل بیش از یک ریال برای من تمام نشده بود. خلاصه آن سال من دو هزار تومن پس انداز کردم. بابام هم تقریبا هفتصد هشتصد تومان کنار گذاشته بود. از این پول هزار تومانش را دادیم پیش قسط و زمین همین خانه را خریدیم. به اسم ننهام. هزار و دویست سیصد تومان هم دادیم تیر چوبی و حصیر خریدیم. سیصد چهارصد تومان هم پول بنا دادیم. برای گچ و آجر پول نماند. بنا شد با خشت بسازیم. و خشتش را هم خودمان بزنیم. شبها که از کار برمیگشتیم با بیل و کلنگ می افتادیم به جان زمینمان و خاک ازش برمیداشتیم. از همین آبهای لجنی که هنوز هم به مقدار کافی دور و بر هست میبستیم به خاکها و گل میساختیم. پاچهها را ور میمالیدیم و با پای برهنه گلها را ورز میدادیم. آن وقت من میرفتم میخوابیدم و بابام تا نزدیکیهای صبح تمام این گلها را با یک قالب خشت مالی که چهار تومان خریده بود، خشت میزد. غروب که از سر کار برمیگشتیم خشتها نیمه خشک شده بود. آن وقت با بابام خشتها را ور میچیدیم و زنجیروار به ردیفهای مارپیچ روی پهلوهایشان وا میداشتیمتا زودتر خشک بشوند. آخرهای شهریور بود که یک بنا گرفتیم. یعنی بنا که چه عرض کنم یک شاگرد بنا. خودمان هم عملگیاش را کردیم و خانه ساخته شد.
مهرماه همان سال که من رفتم به دانشسرا و شبانه روزی شدم بابام و ننهام و برادرهام و خواهرم از کاروانسرای حاج کدخدا اسماعیل آمدند توی این خانه و ما هم توی این دنیا مستغلاتدار شدیم.
از مطلب دور افتادم. گفتم که یک بعد از ظهر من و دوستم رفتیم به خانه سید یاسین. دیروز که دیدمش فهمیدم که امروز باید بروم آن جا. آخر او باید وصیت میکرد. من پسر بزرگش هستم. دلش میخواهد راهی را که رفته است قطع نشود. یعنی که من ادامه بدهم. او به جاودانگی روح اعتقاد دارد. اما اعتقاد او این جور است که میگوید. روح منتقل میشود از پدر به پسر. همان طور که شیرینی یک زردآلو منتقل میشود از زردآلو به زردآلوی دیگر.
بابام بارها به من گفته است هرکاری که پدر و مادر بکنند به اولادشان برمیگردد.
به هر حال من میدانستم که بابام امروز وصیت میکند و راه آینده مرا به من نشان میدهد و روی این کارش حساب هم کرده است. به همین جهت میخواستم شاهدی داشته باشم. چون من نمیتوانستم و نمیخواستم که قلم به دست بگیرم و آن چه را که پدرم میگوید بنویسم این کار دو عیب بزرگ داشت. اگر من کاغذ و قلم برمیداشتم خواهی نخواهی او را در این رنج میگذاشتم که موقع مردن است و وصیتنامه نوشتن. هر چند که بابام از مرگ ترسی ندارد. عیب بزرگترش این است که من میتوانستم احیانا به وسوسه نفس اماره (این نفس اماره را برای اولین بار از بابام شنیدم و بعدها که سواددار شدم راجع به این کلمه خیلی چیزها خواندم.) تسلیم بشوم و وصیتنامه او را در حین نوشتن تغییر بدهم. این بود که با دوستم رفتم تا شخص ثالثی بین ما باشد و اگر روزی من راه غلط رفتم اقلا یک نفر از این همه آدمیان بداند که راه سید یاسین مستقیم بوده و این پسر نالایق اوست که «اریب» میرود. دست کم به خیال خودم اصلا دلم نمیخواهد «اریب» بروم.
آمدن این دوست یک حسن دیگر هم داشت و آن این که الان هم دیگر مجبور نیستم وصیتنامه سید یاسین را بنویسم. دوست من بوده و دیده و شنیده است. اگر لازم بود ما دو نفر میتوانیم بشینیم و گفتههای اورا روی کاغذ بیاوریم. حالا من میتوانم این موضوع را که از ساعت یک تا تقریبا دو و نیم بعد از ظهر طول کشیده رها کنم و دنبال بقیه ماجرا بروم.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر من و دوستم به تجریش آمدیم. با یک دیزی آبگوشت یک نفره که از قهوهخانه ممد نایینی گرفتیم هر دومان ناهار خوردیم و من دوباره به شهر برگشتم.
در راه یک چیز مخفی روی قلبم سنگینی میکرد. این چیز یک فکر بود. یک فکر مخفی.
وسطهای راه، در عین ناراحتی از پرواز او و یا واضحتر بگویم از نزدیک بودن مرگ بابام خیلی خوشحال شدم و این فکر مخفی پیدا شد. «قبر بابای ن باید کجا باشد؟» فکر مخفی همین بود. قبر بابام باید نزدیک آن مراد و یا دست کم در همان قبرستانی باشده که قبر آن مراد نیز در آن است. مردی که بابام هر شب جمعه به یارتش میرفت و به «مردهپا»ها نمک میداد تا آب رو قبرش بپاشند.
خیلی خوشحال شدم که تکلیف من روشن شد. من باید به فکر خرید یک قبر باشم. قبری در ابن بابویه. قبری در کنار قبر آن مراد. مرادی که او را شهید میدانست. در آن قرنها او را کشتهاند و در چشم بابام او یک شهید است و هر شب جمعه به زیارتش میرود.
اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. همین که به چهارراه پهلوی رسیدم و پیاده شدم و پیچیدم که به طرف اداره بیبیم غمی دیگر، غمی بزرگ و خیلی هم بزرگ دوباره قلبم را فشار داد. این یکی دیگر اصلا مخفی نبود. این غم، غمی بود که در خودم بود یعنی از وجود خودم برخاسته بود. غمی که فکر میکنم هر انسانی را خرد می کند. میفهمد که از مرحله انسانی به پایین افتاده و پست شده است. من آنقدر پست شدهام که میخواهم برای پدرم قبر بخرم. آیا این به آن معنی نیست که باطن من مرگ پدرم را میخواهد و میخواهم او را زنده به گور کنم؟
نزدیک بود که دیوانه بشوم. سر چهارراه کالج اگر یک لحظه دیرتر گفته پدرم به یادم افتاده بود شاید خودم را زیر ماشی انداخته بودم والان من اینجا نبودم و راننده اتوموبیل در زندان بود. بیچاره راننده.
بابام دیروز به من گفته بود که «میخواهم به وطنم برم.» و معنی حرفش این بود که وطن او دنیای دیگری است. من خودم را به کوچه علی چپ زدم و گفتم: «آقاجون مثل این که خیلی دلتون برای شهر تنگ شده! ایشالا بهتر که شدید با هم یک سفر میریم.» اما او بی تامل این شعر را برایم خواند:
«مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم»
با همه اینها وقتی که به اداره رسیدم خیلی ناراحت بودم. خواستم بنسینم و به کار اداره برسم. دیدم ناراحتم و نمیتوانم. چطور آدمی که احساس میکند که پست شده است میتواند بنشیند و چیز بنویسد. قلبم خیلی سنگینی میکرد. بلند شدم و بی اختیار به اتاقی که تلفن در آن هست آمدم. خانم ماشین نویس آن جا نشسته بود و روزنامه توفیق میخواند. گوشی را برداشتم و روی دکمه قرمز زدم. تلفن بوق آزاد زد. صفر هشت را گرفتم. چند دقیقه طول کشید تا خانم متصدی صفر هشت گوشی را برداشت. گفتم: «خانم لطفا مطب آقای دکتر عبادی را بدید. توی خیابان شاه، پهلوی سینما چارلی.»
خانم گفت: «دکتر کی؟»
گفتم: «دکتر عبادی»
بعد از یکی دو دقیقه باز گفت:
-گفتید دکتر کی؟
-خانم گفتم دکتر عبادی، عین-ب-تشدید-الف-دال-ی
-آدرسشون
-عرض کردم، خیابون شاهِ کوچه پهلوی سینما چارلی. و لحظهای بعد شماره را گرفتم و مردی از آن طرف گوشی را برداشت و گفت:
-الو
-جناب آقای دکتر عبادی!
-خود آقای دکتر را میخواید!
-بله
-گوشی خدمتتون باشه
به دکتر گفتم: «من پسر سید یاسین هستم و میخواهم بدانم احوال پدرم را که دیروز دیدهاید واقعا چطور است؟» دکتر گفت: «شما روز آخر که پدرتون رو از بیمارستان بردند قرار شد که پیش من بیایید تا آخرین نتیجهای را که از عکسبرداری به دست اومده به شما بدم، اما نیومدید.»
-خوب حالا نتیجه را لطف کنید. من همین را میخوام.
-آقای مظلومی خیلی ببخشید ها، مایوس کننده است هیچ دوایی به درد نمیخوره. یکی دو ماه است که کبد از کار افتاده. رو کبد علامت سرطان هم دیده شده.
-پس میمیره؟
-بله!
-تا کی؟
-یکی دو روز دیگه.
گفتم: «آقای دکتر ما مداوا (یعنی دوا خوراندن. این تنها موردی بود که معنی مداوا را کشف کردم.) را ادامه میدیم. دلم میخواد تا وقتی که هست عذاب نکشه. شما را به خدا امروز هم تشریف ببرید. خونه را که بلدید، برادرم همیشه اونجاست. برا ویزیتو دوا هم پول اونجا هست. لطفا دوایی بدید که درد نکشه. آخه من شنیدم که سرطان خیلی درد داره.
-درسه ما از لحاظ انسانی مداوا را ادامه میدیم.
گوشی را گذاشتم. دوباره دکمه قرمز را فشار دادم تا تلفن بوق آزاد زد. شماره دوستم را گرفتم و گفتم: «پدرم داره میمیره. چطوره قبرش را نزدیک قبر همان مراد بگیریم؟»
-خیلی خیلی خوبه. اصلا باید همین کار را بکنیم. دیدی دیروز با چه حرارتی ازش حرف میزد. من که همچی ایمانی تو مردم این روزگار ندیدهام.
-پس تو برو دنبال پیدا کردن محل قبر! به هر قیمتی که باشه میخریم.
-بسیار خوب.
-منم میرم دنبال پول قبر.
خانم ماشین نویس که غیر از توفیق خواندن به حرفهای من هم گوش میداد با تعجب بر و بر به من نگاه کرد. اما تا رفت حرفی بزند من شماره دیگری را گرفته بودم و از آن طرف سیم تلفنچی گفت: «شما آقای حسابدار هستین؟» گفتم: «نه من مظلومی هستم. سلام عرض میکنم . میخوام با آقای مجاهد صحبت کنم.» شاید هم من خیلی عجله کرده بودم. این اولین بار بودکه من از این تلفنچی چنین اشتباهی میشنیدم. آقای مجاهد رییس ماست. یعنی رییس اداره.
-خواهش میکنم آقای مظلومی گوشی خدمتتون.
و بعدش: «آقای مجاهد سلام! من احتیاج به حقوق یک ماهم دارم.» آقای مجاهد گفت:
-خیلی خب بیا بگم بهت بدن. کی میخوای
-همین الان.
-خیلی خب بیا.
گوشی را گذاشتم. حالا رییس امور اداری با خانم ماشین نویس پچ پچ میکردند و متعجب بودند که اگر پدر من در حال مردن است، چرا من خونسردم و تازه خونسردی به کنار، چرا خوشحالم؟
اما من کاری به این کارها نداشتم. به دو از اداره بیرون دویدم و در عرض دو سه دقیقه از خیابان گذشتم و به ساختمان رییس نشین و قسمت حسابداری اداره ما، که دو سه تا کوچه و خیابان دورتر از قسمتی است که من در آن کار میکنم، رسیدم و یک راست رفتم به اتاق آقای مجاهد. در را باز کردم و گفتم: «سلام!» و خیلی عادی و شاید خوشحالتر از هر وقت بدون این که توضیحی بدهم و زمینه چینی کنم گفتم: «بنویسید حقوق این ماه منو بم بدن میخوام قبر بخرم!» آقای مجاهد کمتر و خانمی که توی اتاقش نشسته بود خیلی بیشتر از این وضع من تعجب کردند. اما من به این جیزها کار نداشتم. من میخواستم برای بابام قبر بخرم و به پول احتیاج داشتم.
آقای مجاهد یادداشتی به آقای بدر نوشت که:
«مظلومی احتیاج فوری به پول دارد، برای خرید زمین مزار
یادداشت را گرفتم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون دویدم. نیم دقیقه بعد سه طبقه بالاتر توی اتاق بدر بودم. بدر داشت تلفن میکرد. بدون این که ملاحظه کنم که مشغول تلفن کردن است، یادداشت را دستش دادم. این شتابزدگیها عادت همیشگی من است و من هرگز منتش را سر بابام نمیگذارم.
بدر از خواندن یادداشت کمی تکان خورد. اما نگذاشتم که معطل شود و زدم به مسخرگی و با خنده گفتم:
-آره دیگه من این پول را میخوام برای بابام قبر بخرم!
بدر خواست دلداریام بدهد و چند مثال آورد ولی من با بی صبری منتظر پول بودم و باز با زبان بی حالی به او حالی کردم که برادر دلسوزی را بگذار برای بعد. فعلا من منتظر پولم و بس و هنوز هم بابام نمرده است.
گفت:
-آقای سمن پور حقوق آقای مظلومی را چک بکشید.
من با دستپاچگی وسط حرفش دویدم و گفتم:
-نه! نه! اگر هست نقد بم بدید!
دست آخر بدر از حساب بانک صادرات خودش که شعبه آن پهلوی اداره است هزار و بیست و هفت تومان چک کشید و من زیر یادداشت آقای مجاهد رسید دادم و دویدم پایین.
داشتم به در خروجی اداره میرسیدم که یادم آمد با آقای مجاهد خداحافظی نکردهام. برگشتم و رفتم و در اتاق مجاهد را یک هو باز کردم و گفتم:
-خیلی ممنونم، پول رسید.
ضمنا باز چشمم به همان خانم و یک آقای دیگر افتاد و از اینکه در نزده بودم و سلام نکرده بودم کمی خجل شدم و با یکه خوردگی به آن آقا گفتم: «سلام!»
مجاهد همراه با آن پوزخند مخصوص خودش گفت:
-حالا بابات مرده؟
گفتم:
-نه نمرده! اما وصیت کرده براش قبر بخرم.
خیلی دلم میخواست که آن دو نفر توی اتاق نبودند تا به آقای مجاهد میگفتم: «میخوام هر طوری شده نزدیک قبر مراد برا بابام قبر بخرم.»
مجاهد از خوشحالی و وضع من تعجب کرد. هر چند که از من خیلی از این رفتارهای عوضی دیده است. چشمهای عقابیاش را به من دوخت و با قیافه ظاهرا بیتفاوت همیشگیاش که کمی تفاوت و تعجب در آن خوانده میشد گفت:
-عجله نکن.
طفلکی مجاهد با همه زیرکیاش از کجا بداند که خوشحالی من از چه قماش است. از تمام پولها و حقوقهایی که از فرهنگ و اداره و مدرسهها و اشخاص مختلف گرفتهام فقط همین هزار و بیست و هفت تومانی که او به این سادگی نوشت و به من دادند مرا این طور خوشحال کرد. زیرا برای اولین بار بابام به من احتیاج پیدا کرده بود و من میخواستم که احتیاج او را رفع کنم. گر چه حقیقت این است که این بار هم آسید یاسین پیرمرد نمکی سر پل سیمان به به کسی احتیاج ندارد و اظهار احتیاج هم نکرده است و من خودم این احتیاج را درک کردهام. شاید هم این نوعی خودخواهی باشد که من این مساله را این طور تعبیر کردهام و این صحنهها را به وجود آوردهام تا خودم را راضی کنم که نمردم و یک کار برای بابام انجام دادم.