کتاب بابام که مرد (برای دریافت فایل کتاب کلیک کنید.) نوشته استاد سید عباس سیاحی
چاپ شده توسط شرکت سهامی کتابهای جیبی
تهران ۱۳۵۳
بیست و سوم مهر ماه ۱۳۴۵
-اونجا چه خبره؟
-داریم عدس میپزیم. از باباتون چه خبر؟
-خوب شد!
اینها جملههایی بود که بین من و خواهر زنم رد و بدل شد. جریان این است که ساعت یازده بعد از ظهر (بیست و پنج دقیقه پیش) که به خانه رسیدم دیدم چراغهای راهرو و آشپزخانه روشن است. وقتی که در را باز کردم دیدم زنم و خواهرش توی آشپزخانه هستند. اول خواستم محلشان نگذارم و بروم ولی بعد پرس و جویی کردم و معلوم شد که عدس میپزند تا برای قابلمه پسرهام که برای ناهار به مدرسه میبرند عدس پلو درست کنند.
دیشب ساعت ده و نیم برای سومین بار به دیدن بابام رفتم. حالش خیلی بد بود. خیلی ناراحت و بد نفس میکشید. صورتش گار کشیده بود. چال و چولههای صورتش کاملا معلوم بود. اما وضع صورت بندی و ریشش حالتی روحانی به او داده بود.
چند دقیقه نشستم. چند نفری هم توی اتاق بودند. به من گفتند که بالای سر بابام بنشینم. من هم همین کار را کردم. بعد سید مهدی، سید علی محمد هم به برادرم احمد که پشت بابام نشسته بود و بابام به او تکیه داده بود گفت:
-حالا این طوری درسه؟
برادرم کفت:
-خب چکارش کنم؟
-پاشو بخوابونیمش.
سید مهدی این را گفت و خودش بلند شد و با کمک چند نفر دیگر متکا را از پشت برادرم برداشت و پهلوی دیوار اتاق گذاشت.
من نمیفهمیدم میخواهند چه کار بکنند. همان طور که نشسته بودم خودم را یک کمی جا به جا کردم. خیال میکردم که میخواهند بابام را بخوابانند، که راحت تر نفس بکشد. هرچقدر هم که سید مهدی چپ چپ نگاهم کرد باز ملتفت نشدم. توی خیالات خودم بودم و به حال خراب بابام فکر میکردم. عاقبت به زبان آمدند که: «بلند شو!» من هم بلند شدم چند نفر سر تشک را گرفتند و بابام را رو به قبله خواباندند. تازه فهمیدم که چه خبر است. خیلی دلم میخواست که بتوانم گریه کنم اما نتوانستم. با اینکه میدانستم که بابام مردنی است، هیچ دلم نمیخواست که این وضعیت را ببینم.
به هر حال بابام را رو به قبله خواباندند. همین که پاش را رو به قبله کردند و لحاف را روش انداختند به هوش آمد و چشمهاش را باز کرد. من توی درگاه اتاق ایستاده بودم. بابام من را دید. چشمهای ریزش را ریزتر کرد و به من براق شد. من از نگاه بابم یک حالی شدم. یک حالی که نمیتوانم بنویسم چطور بود. همین قدر میدانم که بغض بیخ گلویم را گرفته بود. اول خیال میکردم که بابام با نگاهش التماس میکند. التماس میکند و میگوید که: «بابا رضا جون، دارم میمیرم، یک کاری بکن که نمیرم.» و از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیآمد درمانده بودم. در حینی که نگاه بابام را این طوری تعبیر و تفسیر میکردم، بابام دستهایش را از زیر لحاف در آورد و به طرف من دراز کرد و گفت:
-«بابا رضا جون باز اومدی خجالتم بدی! آخه چرا کار و زندگیت را ول میکنی و میای اینجا؟ بابا جون برو دنبال کارت. مگه قرار نبود که بری مسافرت، برو بابا جون من هم امروز و فردا میرم. بابا زود باش برو، من از روی تو خجالت میکشم.»
گفتم:
-آقا باز که از این حرفها زدید! شما خیلی حق به گردن من دارید. من هیچی نتونستم و نمیتوانم برا شما بکنم. خیل خوب حالا که میخواید برم، میرم. «خداحافظ شما!»
بابام هم با صدای کشیدهای گفت:
-خدا… حافظ… شما… باشه…
بابام با من خداحافظی کرد وچشمش را به هم گذاشت. آن وقت همان طور که چشمش به هم بود لگن خواست. احمد لگن آورد. بابام گفت: «بخوابونیدم رو دنده چپم.» همین کار را کردند. سرش را آورد لب متکا و گفت: «لگن را بگذارید زیر دهنم.» همین که لگن زیر دهنش گذاشته شد شروع کرد به استفراغ کردن. استفراغش خوان غلیظ و سیاه رنگی بود که مثل شیری که بچه شیری بالا آورده باشد، دلمه دلمه شده بود. استفراغش که تمام شد، چشمهایش را باز کرد و چند لحظه به خون دلمه شدهای که توی لگن میلرزید نگاه کرد. بعد با لبخندی حاکی از رضایت که بسیار هم غم انگیز بود سرش را آهسته آهسته تکان داد. و به وسط متکا برد و همچنان که لبخند غم انگیزش را به لب داشت دوباره چشمهایش را به هم گذاشت. بعد کم کم لبخندش محو شد و سرش شبیه کلههای مومیایی مصریها که در کتابهای تاریخ میکشند شد. من دیگر نتوانستم و یا نخواستم آنجا بمانم. به برادر کوچکم محمود گفتم:
-بیا من و تو بریم. چون بابا نمیخواد ما اینجا بمونیم.
این را میتوانستم بگویم، چون چند دقیقه قبل به من گفته بود: «برو پی کارت» محمود را هم باید میبردم چون طفلکی از شش صبح تا هفت بعد از ظهر سنگ تراشیده بود. از هفت و نیم تا نه و نیم هم رفته بود آموزشگاه و درس خوانده بود و حالا خیلی خسته بود و از حال رفته بود. از این گذشته دیدن حال بابام خیلی منقلبش میکرد.
دلم میخواهد راجع به محمود دو سه کلمه بیشتر بنویسم. امسال بیست و پنج سالش تمام میشود. پانزده سال پیش با مادرم و احمد و خواهرم سکینه به تهران آمدند. من و بابام تهران بودیم. پنج شش ماه اولش را دسته جمعی در کاروانسرای حاج کدخدا توی یک اتاق زندگی میکردیم. اتاقش بزرگ بود. خودمان جلو اتاق میخوابیدیم و ته اتاق هم الاغهامان را میبستیم. بعد که این خانه را ساختیم و آمدیم توش مستقر شدیم، بابام گفت: «محمود باید یک صنعت دستی مستقل یاد بگیرد.» این بود که محمود را گذاشت پیش استاد حبیباله سنگتراش. محمود الان یک سنگتراش خیلی خوب است. در ضمن اینکه میرفت سنگتراشی بابام تشویقش کرد که درس بخواند. شش سال پیش یعنی وقتی که نوزده سالش بود شروع به یاد گرفتن الفبا کرد. الان توی آموزشگاه آذر مشغول خواندن کلاس پنجم ریاضی است. بابام محمود را خیلی دوست داشت. من هیچ وقت ندیدم که از او گلهای داشته باشد. به عکس احمد که بابام را خیلی میچزاند و بابام همیشه از او شکایت داشت.
با محمود از در خانه بیرون آمدیم. شوهر خواهرم دنبالمان دوید و گفت: «فکری برای جواز دفن بکنیم.»
گفتم: «خیلی خوب من و محمود میریم خانه دکتر عبادی و میگیریم. با برادرم آمدیم تا میدان شوش و از آنجا تاکسی گرفتیم. به راننده تاکسی گفتم: « داداش برو سینما چارلی.»
در تمام راه من و برادرم با هم حرف میزدیم. خلاصه حرف هر دوی ما این بود که بابای ما خیلی خیلی خوب بابایی بود. اما حیف که دارد میمیرد و ما هیچ کاری نمیتوانیم براش بکنیم.
راننده تاکسی هاج و واج شده بود. چون ما ظاهرا میرفتیم سینما اما حرفهامان مربوط به مرگ و میر بود. حوصله نداشتم براش توضیح بدم که داداش ما سینما نمیریم. میریم پیش دکتری که خونهاش پهلوی سینما چارلیست تا جواز دفن بابامون را، که رو به قبله است بگیریم. قبل از اینکه من سر حوصله بیام از تاکسی پیاده شده بودیم و در خانه دکتر را میزدیم. اما دکتر خانه نبود و ما برگشتیم. به محمود گفتم: «حالا که خونه دکتر را یاد گرفتی اگه خدای نکرده طوری شد، فردا صبح زود بیا و جواز دفن را بگیر.»
از سینما سعدی تا چهارراه مخبرالدوله با برادرم قدم زنان آمدیم و حرف زدیم. هیچ وقت من و محمود این قدر با هم نزدیک نبودهایم و حرف نزدهایم. اگر احساسات و حرفهای ما دو تا برادر را طی این پرسه کوتاه بتوانم بنویسم خودش یک کتاب بزرگ میشود. اما من که کتاب نویس نیستم. سر چهارراه مخبرالدوه از هم جدا شدیم. از محمود خواهش کردم اگر بابامان طوری شد به من تلفن کند. نصف شب به خانه رسیدم. دوشاخه تلفن توی راهرو را کشیدم تا فقط تلفنی که توی کتابخانه بالای سر خودم هست زنگ بزند. با آنکه یکی دو ساعت جان به سر بودم تلفن زنگ نزد. پس بابام زنده است. اگر مرده بود محمود تلفن میکرد. هر طوری بود خودم را خواباندم.
ساعت چهار از خواب پریدم. انگار خواب آشفته دیده بودم. دیگر خوابم نبرد تا تقریبا ساعت پنج. آن وقت باز یک چرت خوابم برد. اما توی خواب با بابام بودم.
-درینگ! «فقط یک بار»
خوب آلود گوشی را برداشتم. زنگ زنگ تلفن بود. یادم است که احتیاط کردم ضمن برداشتن گوشی دستم به بابام نخورد. بعد چشمم را باز کردم و دیگر از بابام خبری نبود. از آن سر سیم شوهر خواهرم حرف میزد. گفت:
-آقای مظلومی خیلی خیلی ببخشید. من نتوانستم دوستتون را پیدا کنم. هر چی زنگ زدم تلفنش جواب نداد این بود که مجبور شدم شما را خبر کنم. چند روز پیش به شوهر خواهرم گفته بودم که چون ممکن است به مسافرت بروم اگر بابام طوری شد به خانه تلفن نکنند. به دوستم تلفن کنند و شماره کتابفروشی او را داده بودم.
-خوب تمام کرد؟
-بله
-کی؟
-نزدیکای ساعت چهار.
-من الان میام.
به ساعتم نگاه کردم. شش و پنج دقیقه بود. لباسم را پوشیدم و از اتق بیرون آمدم. خواهر زنم که از حرف زدن من بیدار شده بود و توی راهرو بود گفت:
-چی چی شدهای؟
گفتم:
-هیچی رییسم بود، تلفن کرد که امروز زودتر به اداره برم!
شش و ربع در خانه دوستم بودم. زنگ زدم. دوستم با زیر پیراهن و شلوار پشت در آمد. گفتم:
-زود باش بریم بابام مرد.
-بیا تو تا من دست و صورتم را بشورم.
-خیلی خوب زود باش.
ساعت هفت در خانه دکتر را زدیم. خانمی در را باز کرد. رفتیم توی اتاق انتظار دکتر. خانم گفت: «الان دکتر میاد. شما مریض هستید؟»
گفتم: «نه آمدهایم جواز دفن یکی از مریضهای آقای دکتر را بگیریم.
خانم به ارمنی صدا زد: «فردریک…………
و ما صدای دکتر را شنیدیم که به زبان فارسی و خطاب به من در حالی که از پلهها بالا میآمد گفت:
-یک ساعت قبل برادرتون جواز دفن را گرفت و رفت.
دکتر توی راهرو رسیده بود و ما هم از اتاق بیرون آمدیم و با هم روبرو شدیم. با دکتر سلام و احوال پرسی کردیم. من چشمم را توی چشم دکتر اندختم و گفتم:
-آخرش مرد!
دکتر گفت:
-من که به شما گفتم که این سرطان لامسب….
هفت و نیم در خانه سید یاسین بودیم. مردم جمع بودند و منتظر ماشین «مرده کش» بودند.
خیلیها بام احوال پرسی کردند. رفتم توی خانه. توی اتاقی که بابم خوابیده بود. بابام ساکت و آرام، بدون یک ذره حرکت، زیر یک لحاف رو به قبله خوابیده بود.
دوستم را صداش کردم. آمد. میرزا ابراهیم و میرزا علی اصغر هم پایین پای بابام نشسته بودند و قیافه گریان به خودشان گرفته بودند. از گریه میرزا ابراهیم خندهام گرفت. اما هر طور بود خودم را نگه داشتم. به دوستم گفتم:
-ببین چطور آرام خوابیده!
او گفت:
-حرفهایش را زده.
من و دوستم ساکت و آرام مدتی این منظره را نگاه کردیم و با هم حرف زدیم. بدون آنکه یک کلمه از دهانمان بیرون بیاید. بعد هر دو از اتاق بیرون آمدیم. هنوز ماشین مرده کشی نرسیده بود. با همان ماشینی که از شمیران آمده بودیم (ساعتی کرایه کرده بودم) به مسگر آباد رفتیم. شوهر خواهرم و پسر عمویم هم آنجا بودند. با آنکه بابام شناسنامه نداشت دم مرده خورها را دیده و جواز دفن گرفته بودند. ماشین مرده کسی که نوبتش بود هنوز آماده نبود. یعنی بنزین نداشت. ماشین نوبت بعد هم خراب بود. عاقبت ده تومان دادیم به رانندهای که ماشین خودش برای تعمیر توی گاراژ بود تا با یکی از ماشینهایی که آنجا بی شوفر ایستاده بود همراه ما بیاید. راننده رفت پشت یک ماشین قراضه نشست که رشن کند. پسر عموم یک ماشین مرده کش شورلت بی دماغ نو را که ایستاده بود نشان داد و گفت:
-داداش اگر با این بیای ده تومن انعام میدم.
یارو فورا پرید پایین و رفت پشت مرده کش لوکس نشست. اینجا هم من خندهام گرفت. حتی نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. چشمم توی چشم دوستم افتاد. او هم خندهاش گرفت. گفتم:
-ببین پسر عموم چقد با معرفته! میخواد بابامو تو ماشین آخرین مدل روانه قبرستون کنه.
بالاخره خودمان با ماشین کراه از جلو و شوهر خواهرم و پسر عمویم و ماشین مرده کش لوکسشان به دنبال ما راه افتادیم.
آمدیم تا سر خیابان دباغخانه. آنجا ما ایستادیم و آنها جلو افتادند. چون دوستم میخواست به برادرش تلفن کند که پول به حسابش بگذارد که چکش برنگردد. بعد از تلفن ما هم دنبال آنها رفتیم. نزدیک خانه بابام عباس زنده علی و چند نفر دیگر جلو آمدند و تابوت را از توی ماشین مرده کش برداشتند و اصرار کردند که جنازه را تا سر خیابان شاه عبدالعظیم رو دوش بیاورند. تا رفتم سرم را بخارانم دیدم جنازه روی دست مردم به سرعت میدود. چند دقیقه بعد جنازه و مردم توی خیابان شاه عبدالعظیم نزدیکیهای مدرسه شاه بودند. با اصرار و التماس توانستیم جنازه را توی ماشین مرده کش بگذاریم. چون رگ «سید دوستی» جمعیت به جوش آمده بود و میخواستند جنازه «آقا نمکی» را تا ابن بابویه روی دوش ببرند. یک ربع بعد یعنی تقریبا ساعت هشت و ربع صبح جنازه بابام به در قبرستان ابن بابویه رسید.
(امشب خیلی تقلا کردم که بخوابم. درست مثل بابام که دیشب تقلا میکرد که بمیرد. حالا این یادداشتها را قطع میکنم. شاید خوابم ببرد. اگر بتوانم بخوابم فردا صبح دنبالش را مینویسم و اگر نشد که همین امشب.)
حالا ساعت چهار و ربع صبح است. نیم ساعت پیش تز خواب پریدم. خواب میدیدم که سر قبر بابام بودم. داشتند گل روش میریختند. یک مشت گلش روی من ریخت. خودم را پس کشیدم و دستم را جلو صورتم آوردم که گل روم نریزد. دستم به دیوار اتاق خورد و از خواب پریدم. اول یک حالت منگی بیتفاوتی داشتم. مثل ماری که زمستان از زیر خاک درش بیاورند. نمیتوانستم فکر کنم. برای اینکه ببینم خوابم یا بیدار، و راستش را بخواهید، برای اینکه ببینم زنده هستم یا مرده آهسته خودم را تکان دادم. دیدم زنده هستم. خواب هم نیستم، بیدارم چون نوری را که از پنجره توی اتاق تابیده بود، تشخیص میدادم و غیر از این مهمترین علامت زنده بودنم را، یعنی سوزشی را که سالهاست زیر آخرین دنده چپ قفسه سینهام وجود دارد، حس میکردم. از همه اینها گذشته جریان صبح دیروز را هم یادم بود.
دیروز هم همین ساعتها بیدار بودم. اما دیروز تا امروز خیلی فرق دارد. شاید دیروز این موقع بابام مرده بود، اما من امید داشتم که زنده است. امروز این امید را ندارم. میدانم که مرده است. حتی میدانم که این یادداشتها را باید از کجا ادامه بدهم:
گفتم که جنازه بابام به ابن بابویه رسیده بود. بابام همیشه سر پل سیمان و اطراف ابن بابویه نمك میفروخت. هر شب جمعه هم همان طور که قبلا اشاره کردهام سر خرش را کج میکرد و میرفت ابن بابویه. این کار بابام هم فال بود و هم تماشا، هم زیارت اهل قبور میکرد و هم به «مرده پاها» نمك میفروخت و هم ….
خودش برام تعریف کرده بود که يك شب جمعه که باخرش توی ابن بابویه رفته بوده يك آدم خیلی خوش لباس و عصا قورت داده به بابام گفته بود:
-مرتیکه چرا با الاغ توی ابن بابویه اومدهای.
بابام هم بدون اینکه معطلش بکند جواب داده بود:
-اولا که مرتیکه خودتی. ثانيا هم از کجا که پیش خدا خر من از تو بالاتر نباشه. تازه اگر خدا را هم تو کار نیاریم و تو لباساتو در بیاری خرمن را بدون پالون صد صد و پنجاه تومن میخرند در صورتی که تو را یك قرون هم نمیخرند. مرد حسابی مردم به قبرستون میان که عبرت بگیرن و تکبر نکنن تو تو قبرستون اومدی که جانشین فرعون بشی؟
این را که گفته بود. آدم خوش پوش عارش شده بود که خودش جواب بابام را بدهد چند تا از مرده پاهای مقبرهها را خواسته بود که بابام را از قبرستان بیرون کنند اما مرده پاها گفته بودند:
-آقا «نمکی» توی این قبرستان آزاد است و هیچ کس حق ندارد که جلو او و خرش را بگیرد.
آن وقت آدم خوش پوش مثل عقرب تف انداخته دمش را روی کولش گذاشته و از قبرستان بیرون رفته بود.
اینها را نوشتم تا بدانید که بابام توی ابن بابویه غريب نبود.
دیروز در تمام طول راه، از در مدرسه شاه، که تابوت بابام راتوی نعش کش گذاشتند تا در قبرستان ابن بابویه که تابوت را از توی نعش کش در آوردند من با خودم فکر میکردم و میخندیدم. اگر دوستم که پهلوم نشسته بود میپرسید:
-چرا میخندی؟
میگفتم:
-برا این میخندم که نمردم و دیدم که عاقبت برای يك دفعه هم که شده بابام این راه را با ماشین اومد، آن هم با ماشین آخرین سیستم و البته به لطف پسر عمو. تا يك ماه پیش بابام هر روز این راه را پای پیاده به دنبال الاغش که نمك بارش بود میآمد.
جنازه بابام که به در ابن بابویه رسید، پیاده شدم و دویدم پیش قاسم آقا که همه کاره قبرها و مرده شوخانه ابن بابویه است و گفتم:
-خوب داداش «سید نمکی» را آوردیم دیگه باقیش با خودت.
روز پنجشنبه که با شوهر خواهرم آمده بودیم زمین قبر بخریم همین که قاسم آقا شنید که برای سید نمکی میخواهیم رنگ روش تغییر کرد و گفت: «لا اله الا الله» بعد اصرار کرد که: «سید خیلی حق به گردن ماها داره. شما زمین نخرید. اولندش که ایشااله بهتر میشه. دومندش به چشم من يك جای خیلی خوب براش در نظر میگیرم. اگه خدای نکرده مرد شما فقط برسونیدش اینجاو کاریتون نباشه.»
تا قاسم آقا رفت «مرده بر»هاش را خبر کند جنازه بابام روی دست مردمی که از تهران با جنازه آمده بودند وارد صحن شد و قاسم آقا هاج و واج پشت سر آنها میدوید که بیاید و در «مرده شوخانه » اش را باز کند.
قاسم آقا که در را باز کرد، جماعت تابوت را بلند کردند و پای سنگ «مرده شویی» گذاشتند. این تقريبا دویست نفر مردمی که امروز دنبال جنازه سید یاسین آمده اند همين يك روز بیکاری در شام شبشان واقعأ تأثیر دارد. بابام را لاي يك پتو پیچیده بودند. پتو راهم لای يك قالیچه. قالیچه را توی تابوت گذاشته بودند. روی تابوت هم يك پارچه سبز خیلی خوش رنگی که گویا شال سید مهدی سید علی محمد بود کشیده بودند.
توی مرده شوخانه اول سبز را از روی تابوت برداشتند. بعد قالیچه را باز کردند. وقتی که قالیچه را باز میکردند سید تقی حاج سید رضی پدر زن احمد مثل سگهای قصابخانه که منتظرند تا تکه ای از لاشه گوسفند را دور بیندازند تا آنها بقاپند، کمین کرده و منتظر قاپیدن قاليچه بود که کسی ندزدد. در طول مدتی که مشغول بيرون آوردن جنازه بابام از توی تابوت بودند سیدتقی با دستپاچگی و انتظار تکرار میکرد:
-قالیچه چی را بدید، قالیچه چی را بدید، قاليچه چی را بدید!!!
تا آنکه عاقبت سید تقی پرید و «قالیچه چی» را قاپید بعدش هم پتو را. همین که سید تقی پتو را هم قاپید چشمم به مرده بابام افتاد. بابام چشمهاش را روی هم گذاشته بود. دهنش هم بسته بود. معلوم بود که دندانهای مصنوعی اش توی دهنش نبود حتما اگر بابام ریش نداشت قیافه اش خیلی مضحك میشد. اما ریش بابام باعث شده بود که مردنش با خواب بودنش فرقی نداشته باشد . بابام همیشه میگفت: «ريش جزو محاسن مرد است.» وقتی که در باره ریش پیغمبر و امامها حرف میزد کلمه ریش را به کار نمیبرد بلکه مثلا میگفت: «محاسن حضرت سید الشهدا پر از خون شد» یا اینکه «حسن و حسین سوار پیغمبر میشدند و محاسن حضرت را میگرفتند و در عالم بچگی شتر سواری میکردند و از این حرفها…..
تنها جایی که من به «محاسن» یعنی خوبیهای ریش بابام معتقد شدم همین جا بود. بابام خواب بود و به خلاف همیشه اصلا خرناسه نمیکشید. هر قدر هم که این ور و آن ورش میانداختند بیدار نمیشد که هیچ، اصلا خم به ابروش نمیآورد.
بچه که بودم - يك جای دیگر هم انگار گفتم - با بابام میرفتیم هیزم کنی. صلات ظهر بعد از آنکه نانمان را میخوردیم زیر تك درخت توی بیابان میخوابیدیم. بابام خیلی زود خوابش میبرد. اما من یا خوابم نمیبرد یا اگر خوابم میبرد، خیلی زود از خواب میپریدم. آن وقت بنا میکردم به شمردن خرناسههای بابام. بعضی وقتها هم به وصلههای پیراهن و شلوارش خیره میشدم و کوکهاش را میشمردم.
گاه گاهی که خرناسه بابام قطع میشد وحشت برم میداشت و نفسم بند میآمد. همین که خرناسه دوباره شروع میشد من هم نفس راحتی میکشیدم. علامت زنده بودن بابام برای من همان خرناسه کشیدنش بود. وقتی که خرناسه نمیکشید، میترسیدم که مرده باشد. اگر چند دقیقه خرناسه نمیکشید دستپاچه میشدم و مثلا يك خار توی پوست پشت دستش فرو میکردم. آن وقت بابام از خواب میپرید و کتکم میزد و من مثل کسی که بزرگترین گناه را کرده باشد شرمنده میشدم. نفسم در نمیآمد. هیچ وقت به بابام نگفتم چرا این کار را میکنم و بابام لابد آن کارهای مرا کارهای بچگانه حساب میکرد. هیچ وقت نفهمید که من از مردن او همیشه وحشت داشتم و هیچ وقت دلم نمیخواسته است که بمیرد.
توی «مرده شوخانه» هم خیلی دلم میخواست بروم يك چيز نوك تيز به پشت دست بابام فرو کنم تا شاید خرناسهاش بلند بشود اما دیدم اگر این کار را بکنم همه خیال میکنند که دیوانه هستم.
مرده شو لباس کهنههای بابام را از تنش در آورد. پیراهن کرباسی بابام يقه عربی بود یعنی چاك جلو پیراهنش تا جلو سینهاش بیشتر نبود. درست همان قدر که به راحتی پیراهنش توی سرش برود. اما مرده شو پیراهن بابام را از سرش بیرون نیاورد، آن را چاك داد. باز خندهام گرفت. برای اولین بار بود که میدیدم بابام يك پیراهن جلو باز دارد که جلوش مثل پیراهن مردم کراواتی باز است، اگر چه يقه شکاری ندارد. دو سه دفعه آمدم به یارو بگویم بابام از این فرم پیراهن خوشش نمیآید اما باز ترسیدم دیوانگی خودم را ثابت کنم.
مرده شو بابام را لخت مادرزاد کرد و به پشت روی سنگی مرده شوخانه خواباند من تا به حال خوابیدن کسی را روی سنگ مرده شوخانه ندیده بودم. این هم چیز خنده داری است. یک هو یاد نفرینهای مادرم افتادم.
هروقت مادرم با من یا بابام دعواش میشد میگفت:
-«الاهی روسنگی مرده شو خونهات بخابونن» و من تا حالا معنی این نفرین را به این روشنی درك نكرده بودم.
خلاصه بابام را لخت و عریان روی سنگی مرده شوخانه خواباندند و آب رویش ریختند. همین که سطل آب را رو سرش ریختند در موهای ریشش فرق وا شد، و صورتش مثل جمجمههایی که روی جعبه دواهای سمیدواخانهها میکشند در نظرم آمد.
اول دلم میخواست وقتی که بابام میمیرد مسافرت باشم. این آرزو به این جهت بود که نمیخواستم مرده بابام را ببینم تا همیشه قیافهاش برام زنده باشد. اما حالا که مقدر شده بود که من اینجا باشم و جنازه بابام جلو چشم من شسته بشود، پس چه بهتر که همه چیزش را ببینم. همین طور هم شد. جاهایی از تن بابام را دیدم که هیچ وقت ندیده بودم.
من با بابام خیلی به حمام رفته بودم اما توی حمام لنگ دور کمرش میبست و هیچ وقت نمیشد «آنجاها» یش را دید. من آن روز «آنجاها»ی او را هم دیدم. بیچاره پدرم! و بی حیا من! بیچاره پدرم که حتی نمیتوانست عورت خودش را بپوشاند. و بی حیا من که حتی به عورت بابام هم نگاه کردم و آن را دیدم و ورانداز کردم.
بله من امروز از فرق سر تا ناخن پای پدرم را ورانداز کردم.
افسوس که من نقاشی بلد نیستم والا، همین گوشه کاغذ، با چندتا خط، ساده، جنازه بابام را در روی سنگ مرده شوخانه نقاشی میکردم.
واقعا حیف که نقاشی بلد نیستم. این نقاشی که آدم با کلمات میکند اصلا احساس آدم را بیان نمیکند. خیال میکنم اگر میتوانستم با خط، خط ساده حرفم را بزنم، بهتر میتوانستم خودم را خالی کنم. طفلك بابام. باز هم نمیتوانم خدمتی بهش بکنم. وضع سر بابام هیچ فرقی نکرده بود. فقط چون دندانهای مصنوعیاش را از دهنش بیرون آورده بودند پوزهاش باريك شده بود و لب بالایی اش روی لب پایینیاش فشرده شده بود. اما ریشش، به قول خودش محاسنش، به هر حال این معایب را میپوشاند. از لوله راست بینیاش هم خون بیرون زده بود و به اندازه دوسه سانتیمتر روی گونه راستش دویده بود و خشك شده بود.
حالا بیایم سر تنه اش:
خیال کنید که تابستان است. يك زن دهاتی چند تا ترکه باريك درخت انار چیده و برگ و تیغ آن را کنده و ترکههای صاف را به شکل قفسه سینه پهلوی هم گذاشته است. روی این ترکهها يك پارچه ململ نازك زرد رنگ انداخته است و برای مشك دوغش سر پوش درست کرده است. البته پارچه ململ را محکم نکشیده و در فاصله ترکهها درههای کوچکی درست شده است طوری که میتوانیم ترکههای زیر ململ را بشماریم.
زیر این سرپوش مشك دوغ بدون باد را گذاشته است که توی آن مقداری دوغ هست و به کوچکترین تکانی که به مشك بدهیم دوغهای توی آن تلوتلو میخورد و چون سر پوش به اندازه تمام مشك دوغ نیست نیمی از مشك از زیر سرپوش بیرون افتاده است و تلوتلو خوردن دوغ را از نیمی از مشك که از سرپوش بيرون است به راحتی میتوان دید. تنه جنازه بابام عينأ همین حالت را داشت:
یعنی استخوانهای سینهاش عین ترکهها و پوست روی استخوانهای سینه عین پارچه ململ و شکمش عين قسمت بیرون از سر پوش مشك دوغی بود که گفتم. هر وقت هم که مرده شو تكانش میداد آبهای توی شکمش مثل دوغی که توی مشك بی باد باشد تلوتلو میخورد.
بیان حالت دستها و پاها و گردنش خیلی ساده است:
چندتا نی باريك را بردارید و آنها را به اندازه طول گردن و دو تا دست و دو تا پای يك آدم کوتاه قد خیلی خیلی لاغر ببرید. خوب حالا پنج قطعه نی دارید. روی هر يك از این پنج قطعه نی از همان پارچه ململ زرد رنگ بکشید و کوتاهترین قطعه نی را بین سر و تنه قرار بدهید، دو تا از نیها را که متناسب با دست باشد بین کف دست و شانه و دوتای دیگر بین قوزك پا و پایین تنه. والسلام. اما چرا گفتم نی انتخاب کنید؟ چون همانطور که نی بند بند است و بین بندهای آن برآمدگی هست کشکک زانو و آرنج و مهرههای پشت گردن بابام هم برآمدگی داشت.
مرده شو مثل قصابهایی که چهار دست و پای گوسفند را میبندند و آن را میخوابانند تا تکان نخورد و آن وقت با خیال راحت پشت چاقوشان را دم دهنشان میگذارند و با لبشان نگه میدارند و آستینهاشان را بالا میزنند و سر فرصت چاقو را به دست میگیرند و سر حیوان را میبرند، يك این طور حالتهایی داشت. خیلی خونسرد بود. وقتی که بابام را لخت عور کرد و مطمئن شد که تکان نمیخورد، انگشتر عقیقش را از دستش در آورد و روی رف لب حوض مرده شوخانه گذاشت. ساعتش را هم از جیب جلیقهاش در آورد و پهلوی انگشترش گذاشت. آن وقت آستینهایش را بالا زد و مشغول کار شد. بی انصاف لعنتی اول دست چپ بابام را گرفت. و انگشتهای دست را که گره شده بود غرغ و غرغ شکست تا باز بشود. وقتی که صدای غرغ و غرغ انگشتهای دست بابام بگوشم میرسید من در جا میلرزیدم و توی انگشتهام احساس درد بسیار شدیدی میکردم. نزديك بود که از شدت درد فریاد بکشم اما یک هو یادم آمد که اگر این کار را بکنم مردم میفهمند که دیوانهام.
تمام انگشتهای دست چپ بابام گره شده بود، اما دست راستش وضع دیگری داشت. انگشت اشاره دست راستش سیخ بود و چهار انگشت دیگرش خوابیده. درست حالت دستهای آدمی را داشت که در حال سخنرانی به مردم اشاره میکند.
همه آدمهایی که آنجا ایستاده بودند به بابام نگاه میکردند و از اینکه این همه لاغر شده بود تعجب می کردند. حتما اگر يك دانشجوی دانشکده پزشکی آنجا بود دلش برای این اسکلت بی دردسر که زحمت از هم سواکردن گوشت و استخوان را نداشت آب میشد.
مرده شو روی عورت بابام يك تكه كرباس سفید انداخت و داشت بدنش را کيسه و صابون میمالید که من را صدا زدند. اول خیال کردم میخواهند بيرونم ببرند که بابام را نبینم و به همین جهت اعتنا نکردم و بیرون نرفتم. اما بعد دیدم قاسم آقاست بیرون رفتم. قاسم آقا گفت: «بیا ببین جایی را که براش در نظر گرفتهام خوبه یا نه» قاسم آقا جلو افتاد و من به دنبالش، رفتم تا رسیدیم به در مسجد یکی از کله گندهها و مقبراش. قاسم آقا جایی را که درست رو به روی در مسجد بود نشان داد و گفت:
-اینجا خوب جائیه، همه مردمی که برای نماز و فاتحه خونی توی مسجد میرن باید از روی این قبر رد بشن و ثوابش به روح این سید اولاد پیغمبر میرسد. اما نمیشه که دور قبر نرده کشید. اصلا نرده کشیدن دور قبر کار خوبی یم نیس. به جد خود آقا نمکی قسم که دورور قبر مراد جا پیدا نمیشه. اگر نه رو چشمم اونجا بش جا میدادم. من میدونم که «آقا نمکی» چقد به مراد احترام میذاشت. هر شب جمعه میاومد سر قبرش و فاتحه میخوند. اصلا میدونی قسمت «آقا نمکی» اینجا بود. به جدش قسم که من این قبر را چون جلو در مسجد بود نگهداشتم که هزار تومن بفروشم اما سید خیلی حق به گردن همه ما داره با شما همان دویست و بیست تومنی که باید به مالك قبرسون بدم و قبرهای معمولی را میفروشم حساب میکنم.
گفتم:
-اشکالی نداره.
وقتی قاسم آقا گفت «قسمت» آقا نمکی «اینجا بوده» یاد مرده چال کردن توی ده خودمان افتادم… در ده ما معمول است که وقتی کسی میمیرد و میخواهند برایش قبر بکنند قبر کن به قبرستان میرود و کلنگش را به بالا پرتاب میکند. کلنگ چرخ زنان پایین میآید و هر جا که سر کلنگ به زمین فرو رفت آنجا قبر آن مرده است. اگر سه بار کلنگ را بیندازند و فرو نرود از آن جای قبرستان به جای دیگری میروند و آنقدر این کار را تکرار میکنند تا اینکه نوك کلنگ به جایی فرو رود و قسمت مرده و خانه آخرتش معلوم شود. اما در قبرستانهای تهران قبرها را هم مثل خانهها، تو هم تو هم میسازند. فقط يك ديواره ده پانزده سانتیمتری آجری قبرها را از هم جدا میکند. خلاصه تنگی و گشادی خانه آخرت بستگی دارد به کیسه صاحب مرده. و قسمت مرده کارهای نیست مگر اینکه ملك نقاله کار مردهها را بسازد و آنها را جا به جا کند. بله قسمت بابای ما هم این بود که به لطف قاسم آقا جلو مسجد خاکش کنند.
قاسم آقا یکی از قبرکنهاش را صدا کرد و گفت:
-عباس آقا این قبر را برا «آقا نمکی» خالی کن. قبر کن یکه خورد و گفت:
-چی؟ مگه آقا نمکی مرد؟ قاسم آقا که اشك تو چشمش جمع شده بود گفت:
-آره مرد!
قبر کن گفت: «لااله الالله» و مشغول کارش شد.
من و قاسم آقا برگشتیم به طرف مردهشوخانه. توی مردهشوخانه مردهشو داشت پاهای بابام راسنگ پا میزد. کف و لبههای کف پای بابام مثل زمینی رسی که آب زیادی توش ببندند و دیگر مدتها آب به آن ندهند تا خشك خشك بشود ترك خورده و قاچ قاچ بود. این ترکها را من موقع زنده بودن بابام دیده بودم. خود با بام عقیده داشت که «باد و برنگ» بدنش از این ترکها بیرون میرود. اما من میدانم علت این ترکها چی بود. بابام در عمرش هرگز جوراب پاش نکرده بود. بیشتر تابستانها تقریبا پا برهنه راه میرفت چون که همیشه گيوهاش پاره پوره بود. زمستانها هم پای لختش را توی گیوه یا يك جفت کفش کهنه میکرد. این بود که همیشه پاش ترك ترك بود. انگشتهای پای بابام رو هم سوار شده بود . روی پاهاش هم هنوز باد داشت.
کار شستن بابام تمام شد. چند تا سطل آب روش ریختند تا کفهای صابون از تنش برود. هر دفعه که آب میریختند دستمال کرباسی از روی عورتش پس میرفت و بیشتر مردمی که آنجا ایستاده بودند، مخصوصا بچهها، بیش از هر جای دیگر به عورتش خیره میشدند. کوچکترین برادرم محمد هم آنجا ایستاده بود و با چشمهای ورقلنبیده و گردش خیره خیره به جنازه بابام نگاه میکرد و هر وقت که دستمال از روی عورتش پس میرفت میخندید. این بچه را بابام تو تهران درست کرده بود.
بعد از این کارها بابام را سه دفعه دیگر غسل دادند يك دفعه با آب سدر. يك دفعه با آب کافور و يك دفعه دیگر هم با آب خالص. بوی کافور که توی مردهشوخانه پخش شده قاسم آقا هم کار بریدن و درست و راست کردن خلعت با بام را تمام کرد و آن را روی تخت آجری مردهشوخانه پهن کرده بود. توی ده ما به کفن خلعت میگویند و معمول است که هر کس به کربلا یا مشهد میرود برای خودش خلعت میخرد و يك شب روی ضریح حضرت میاندازد و تبرك میکند و میآورد. اما با بام با اینکه چندین مرتبه به کربلا و مشهد رفته بود چنین کاری نکرده بود. این بود وقتی که مرد هیچی برا خودش نداشت، حتی خلعت. بابام را از روی سنگ مردهشوخانه بلند کردند و روی تخت مردهشوخانه روی خلعت چلواری که قاسم آقا براش پهن کرده بود خواباندند. در اینجا هم خندیدم. شمردم و دیدم که یک بار با بام پارچه چلواری تنش کرد. آخر پیراهنهای بابام همیشه کرباسی بود.
مردهشو اول توی حلق بابام يك لوله پنبه چپاند. بعد هم يك تكه بزرگ پنبه را توی دهنش چپاند. نصف پنبه از دهن بابام بیرون ماند و روی ریشش را گرفت. توی سوراخهای بینی و گوشش هم باز پنبه چپاند. دو تا تکه پنبه هم روی تخم چشمهایش گذاشت و بعد سر بابام را با يك باريکه چلوار که شبیه عمامه آخوندها بود پیچید.
من از این کارهای مردهشو خیلی بدم آمد. دلم میخواست بیخ گلوی این مردهشوی بیشعور را بگیرم و سرش داد بزنم که: «پدرسوخته احمق! چرا توی حلق بابای من پنبه چپوندی! و چرا صورت نازنینش را به این ریخت لعنتی در آوردی؟» اما دیدم اگر این کار را بکنم همه میفهمند که دیوانهام و از این گذشته فوری کافر میشم. چون لابد این کارها را باید با مرده بکنن تا روز قیامت که بلند میشود و توی صحرای محشر میرود از دور بشناسندش و بفهمند که مسلمان است و پای علم نصر و من الله و فتح و قريب جایش بدهند.
بعد از آنکه سر بابام را پیچید. یک تکه چلوار را مثل لنگ دور کمر و کپلش پیچید. اما قد این لنگ خیلی کوتاهتر از لنگ معمولی بود که توی حمام میبندند. تا بالای زانوی بابام بود. شبیه مینی ژوب خانمها بود. از اینکه دیدم مینی ژوب تن بابام کردند نزديك بود قهقه بخندم و همه بفهمند که من دیوانهام.
قاسم آقا از توی يك كاغذ مچاله چند تا انگشتر تربت در آورد و به دست مردهشو داد. مردهشو یکی از انگشترها را به یکی از انگشتهای دست راست بابام کرد. چند تا کار دیگر هم با بابام کرد که یادم نیست. آنوقت کفنش را به جسدش پیچید و بالا و پایین کفنش و دور شکم و دور زانوهای بابام را از روی کفن با يك كناره چلوار بست و بعد قالیچه چی را از دست سید تقی حاجی سید رضی که آنجا ایستاده بود و تماشا میکرد گرفتند و توی تابوت پهن کردند. و بابای سفید پوش من را توی تابوت خواباندند و پرهای قالیچه را برگرداند. و از نو بابام لای قالیچه ناپدید شد. چون سید مهدی سید علی محمدآن دور و بر نبود شال سبز رنگ و رو رفته میرزا علی اکبر را هم گرفتند و روی تابوت کشیدند و تابوت بابام را به دوش گرفتند و «به عزت و شرف لا اله الا الله» گویان از مردهشوخانه بیرونش بردند و جلو مقبره ابن بابویه زمینش گذاشتند تا نمازش بخوانند.
نماز که تمام شد، دوباره تابوت را بلند کردند و آوردند تا سر قبر، هنوز کار قبر کن تمام نشده بود. داشت ته قبر را صاف و صوف میکرد. کار قبر کن که تمام شد جنازه را همان طور که توی قالیچه پیچیده بود از توی تابوت در آوردند و لب قبر گذاشتند. پرهای قالیچه را پس زدند و قبر کن با دسته کج بیلش قد بابام را همانطور که توی کفن پیچیده بود اندازه گرفت. قد بابام تقريبا يك وجب کمتر از دو برابر دسته کج بيل قبر کن بود. حالت رضایت صورت قبرکن نشان میداد که قبر اندازه است. آنوقت قبرکن که هنوز لبخند رضایت توی صورت گوشت آلودش بود خاکهای ته قبر را با دستش جمع کرد و در بالای لحد کپه کرد. قبر کن از قاسم آقا چند تا ده شاهی برای کناره گرفت. آن وقت اشاره کرد که مرده را پایین بدهند. لحظه ای بعد بابام به دنده راست توی قبر خوابیده بود. به این ترتیب که سرش روی آن کپه خاك بود یعنی به طرف مغرب، پاهایش به طرف مشرق، روش به طرف جنوب و پشتش به طرف شمال. درست به عکس ترتیب نقشههای جغرافيا.
قبرکن که سبیلهای زرد و چشمهای درشتش بیش از لباس پاره پوره و قد کوتاهش جلب توجه میکرد با دستهای گوشت آلود و پنجههای کلفتش گره بالای سر کفن بابام را باز کرد و آن پارچه عمامه را هم باز کرد و مثل تحت الحنك آخوندها دور گردن با بام انداخت.
بناگوش چپ بابام را روی کپه خاك گذاشت. پنبه توی دهنش را هم در آورد و روی سینه اش گذاشت. اما آن پنبه حلقش را در نیاورد. خیلی دلم میخواست که پنبه توی حلقش را هم در بیاورد. اما در نیاورد و من هم صدا از گلوم در نیامد. و نگفتم که این کار را بکند. ولی پنبه توی سوراخ بینی اش را در آورد. در تمام این مدت من بالای سر قبر با بام جلو در مسجد ایستاده بودم و نگاه میکردم. از مردم هم غافل نبودم که با تعجب به من نگاه میکردند و از قیافهشان فهمیده میشد که از من بدشان آمده است که این طوری بی تفاوت و بدون اینکه گریه و زاری کنم دارم تو خاك گذاشتن بابام را تماشا میکنم. اما من به این کارها کاری نداشتم میخواستم حالا که مرده پدرم را دیدم تا آخرش را ببینم. ملا مرتضی آخوند ساده و کودنی که دوست بابام بود و بابام همیشه او را به خاطر همین سادگی و کودنیاش دوست داشت و میگفت: اگر ملا مرتضی کودنه اقلا این حسن را داره که مثل دیگران حقه باز نیست. بالای قبر نشست که تلقين بخواند. قبر کن يك آجر بزرگی ختایی بالای سر بابام روی لحد گذاشت و تا سينه بابام از چشم پنهان شد، دلم ریش ریش شد. نه به این علت که بابام مرده است. بیشتر به خاطر این بود که دهن بابام مثل دهن ماهیهای بزرگ جنوب که تو شیراز دیده بودم باز مانده بود و قبر کن هم هیچ توجهی به آن نکرد و همانطور بازماند. من هم صدام در نیامد و نگفتم که: «دهنش را ببند».
دهان بابام حالت آدمهایی را داشت که دهنشان را باز میکنند يك چیزی بگویند اما نمیتوانند و یا جرأت نمیکنند که بگویند. هنوز هم این حالت بابام جلو نظرم است. شاید هم هیچ وقت از یادم نرود.
سید تقی حاجی سید رضی در حالی که محكم قالیچه عزیزش را در بغل میفشرد به قبرکن گفت:
-وقتی که آقا تلقین میخونن دسدا ( یعنی دستت را) به بغل گوش مید بیذار.
اما قبرکن که با بی اعتنایی به او نگاه میکرد بند روی شکم کفن را باز کرد و يك آجر ختایی دیگر هم پهلوی آجر اولی گذاشت طوری که من دیگر از کفل به بالای بابام را نمیدیدم. سید تقی باز حرفش را تکرار کرد و اصرار کرد که:
-یالا دسدا بغل گوش مید بیذار تا تلقينا بشنوه. و قبرکن دستش را الکی زیر آجر به طرف لحد برد و خنده به من فشار آورد. چون میدیدم که دست قبرکن اگر به جایی از جنازه باشد به مچ دستش است یا در … اما هر طوری بود خودم را نگه داشتم و نخندیدم تا مردم نگویند که من دیوانهام.
عاقبت تلقين تمام شد و قبر کن بندهای روی زانو و پایین پای کفن را هم باز کرد و با دو تا آجر دیگر روی لحد را پوشاند و گل آهکی را که قبلا درست کرده بودند روی آن ریختند و چند دقیقه بعد قبر بابام هم سطح زمین بود و مردم اطراف آن نشسته بودند و انگشتهای دست راستشان را توی خاك فرو کرده بودند، و فاتحه میخواندند.
و من همان طور که ایستاده بودم قبر برام مثل شیشه شده بود و خیلی واضح دهن باز مانده بابام را میدیدم که مثل دهن ماهیهای بزرگ جنوب که توی شیراز دیده بودم باز بود و هیچ کس به آن توجهی نکرد. حالا در نیاوردن پنبه توی حلقش سرش را بخورد چرا این قبر کن بی شعور دهن بابام را نبست که این خاطره برای همیشه از بابام توی ذهن من بماند.