استاد سید عباس سیاحی
استاد سیاحی چهره ماندگار هنر رنگرزی سنتی ایران، پدر گبه ایران، معلم همه ایرانیان و متولی راه اندازی سپاه دانش بود. در ادامه بخشهایی از زندگی ایشان را در قالب مصاحبهای که سالها پیش انجام دادهاند، از زبان خودشان میتوانید بخوانید.
آن مرد آمد. با خندهای بر لبانش و هزار حکایت برای ما، عباس سیاحی؛ یکی از اولینهای سپاه دانش و پیکار با بیسوادی، احیاءکننده رنگرزی سنتی در شیراز، نویسنده اولین پیک بخوانیم و بنویسیم ،نویسنده کتاب فارسی اول دبستان و…
خودش میگوید «این را ننویس، اما من بابای دارا و سارا هستم.» و هر کدام از ما که یک کلاس هم درس خوانده باشیم دارا و سارا را میشناسیم و آنها را روی خط زمینه فارسی اول دبستان دیدهایم. سیاحی متولد ۱۳۱۱ در اردستان اصفهان است. همه رنگها را دوست دارد و میتواند با پوست گردو و انارهای خودمان تمام دنیا را رنگ کند. خیلیها را میشناسد و حکایتها دارد. اما خیلیها نمیدانند پیرمردی که در سلطانآباد شیراز کارگاه رنگرزی دارد، کیست؟
از دکتر مهدی حمیدی شیرازی و دکتر خانلری با احترام صحبت میکند. خودش درباره شیراز میگوید: «شیراز دیوانه خوب زیاد دارد.» و راست هم میگوید. آدمهای زیادی بیمزد و منت در فارس و شیراز کار کردند تا نامی از این شهر در خاطره جهان بماند. اما اکنون جای خالی خیلی از آنها را دریغ پر کرده است.
راستی شما هم باید سیاحی را دیده باشید؛ در فیلم «گبه». خیلی وقت پیش در جایی گفته: «من در فیلم گبه بازی نکردهام، زندگی کردهام.» در حقیقت او گبه را هم زنده کرده است. بهانه ما برای این گپ و گفت، رنگرزی سنتی در شیراز بود، اما کارنامه فعالیت سیاحی وسیعتر از این حرفهاست، در این مصاحبه با بهاره قادری همراه بودیم. خودتان بخوانید:
از خودتان بگویید.
من متولد ۱۳۱۱ در اردستان اصفهان هستم. در محله مون به دنیا آمدم و در همانجا نشو و نما کردم. از هشت، نه سالگی به بعد هم به تهران رفتم و هی برگشتم اردستان. ما از خانواده سادات حکیم الملکی اردستانی بودیم و مادربزرگم از عامریهای اردستان بود، ولی به هرحال فقیر بودیم. مجبور بودیم که نان خودمان را خودمان در بیاوریم. تمام تابستانها میرفتیم به تهران کار میکردیم و زمستانها بر میگشتیم اردستان و درس میخواندیم. کارمان سیبزمینی و پیاز و نمک فروختن بود. الان که بهش نگاه میکنم، کار سازنده و لذتبخشی بود. بعد از این که سیکل اول را گرفتم یعنی کلاس نهم به دانش سرای مقدماتی تهران رفتم. در آنجا هم دیپلمه دانشسرا شدم. مدتی در لواسانات و جاهای دیگر معلمی کردم و بعد رفتم به دانشکده علوم و فنون. دکتر مهدی حمیدی شیرازی در آنجا ادبیات فارسی درس میداد و من واقعاً به ایشان علاقهمند بودم. اما دیدم نه، ما لیاقت عالم شدن را نداریم! و برای همین آنجا را هم ول کردم و بعد از پنج سال معلمی رفتم به دانش سرای عالی تهران و در رشته آموزش ابتدایی فارغالتحصیل شدم. من جزو نخستین گروه لیسانسهای آموزش ابتدایی بودم. پس از آن شروع کردم به کار روی الفبا و قانونمند کردن روش تدریس کلاس اول ابتدایی. یعنی کتابی که هنوز هم تدریس میشود.
بعد از چند سال؟
از سال 1344 تا حالا.
چرا به سراغ الفبای فارسی رفتید؟
کسانی بودند که در این مسأله نقش داشتند، مثل دکتر محمدباقر هوشیار شیرازی، مرحوم ذبیحبهروز، جبار باغچهبان و… هوشیار دیوانهای بزرگ بود. میدانید که کارهای نیچه را برای نخستین بار او ترجمه کرد «اراده معطوف به قدرت». این مرد در عرض دو یا سه جلسه، آنقدر من را به خط فارسی علاقمند کرد که رفتم به سراغ خط زمینه و فارسی کلاس اول. در مورد باغچهبان هم خوب است که بدانید از آن طرفها آمد؛ آذربایجان و شوروی و تفلیس و… اما نخستین کار جدی که انجام داد در شیراز بود، به نام باغچه کودکان که کودکستانی در خیابان رودکی بود و از کلمه اصلی kinder garden فرنگی گرفته شده بود و اگر مورد اعتراض بچه ها یا نوههایش قرار نگیرد من فکر میکنم که فامیلش را هم به همین خاطر گذاشته بود «باغچهبان».
زمان وزارت خانلری قرار شد که سپاه دانش تأسیس شود. قرار بود که در سرسرای موزه ایران باستان، سمینار سپاه دانش افتتاح شود و ما هم ایستاده بودیم منتظر خانلری از جلوی ما رد شد. هفت هشت قدمی که رفت برگشت و گفت: «سیاحی تو این جایی.» گفتم: «بله.» همین باعث شد که در این کار با خانلری همکاری کردم. آن روز قرار شد که نطق جلوی وزیر را من بخوانم. یک آدم خَرَکچی که با سیب زمینی و پیاز فروختن خرج تحصیلش را درآورده بود، میخواست جلوی وزیر نطق کند، آن هم وزیری مثل خانلری. بالاخره من برخاستم و گفتم غصهاش را نخورید. راهش میاندازیم. با توبره و کولهراه میافتیم توی دهات، چون میخواهید برای دهات کار کنید و همین کار را هم کردیم. یکی از تعریفهایی که به دلم نشست و خیلی به خاطرش خودم را گرفتم این بود که دکتر خانلری گفت: «سیاحی موتور کار ماست.» در کار دیگری هم با دکتر خانلری همکاری کردم که به دلم چسبید و تا امروز پزش را ندادم این است که نخستین مقاله پیک دانشآموز را هم من تهیه کردم و این در زمانی بود که دکتر خانلی از آموزش و پرورش بیرون رفت! سال ۱۳۴۲ بود. وقتی که خانلری رفت دل من گرفت. و ما اصلاً به خاطر خانلری در سپاه دانش کار میکردیم. اجازه بدهید تا در این باره خاطره کوتاهی از او تعریف کنم. یکی از بچه ها در یکی از دهات اراک کار ناصوابی کرده بود. اینها آمدند و پرونده برایش درست کردند. خانلری گفت: «من میدانم و این اشکالات هست. اگر فکر میکنی که اینها در دوره اول خیلی درس میدهند، نه اینطور نیست. ما بزرگترین مشکلی که در روستاها داریم این است که روستایی ما توقع مدرسه داشتن و فرهنگ داشتن را ندارد. وقتی یک کلاس تشکیل شد و چهار تا بچه الفبا یاد گرفتند از سال دیگر چشم وزیر فرهنگ را که من باشم در می آورند که بیا معلم به من بده. بگذار این اشکالات را تحمل کنیم و روستایی را متوقع مدرسه داشتن کنیم.»
و اما پیک دانش آموز. وقتی خانلری رفت، من خیلی دلخور شدم. یک روز به من تلفن زد و گفت: «بیا.» در چهارراه حسابی زیر خانه کریم امامی در کوچه ای به نام «کوی دوست» خانه ای داشت. یک اتاق داشت که کارهای نوشتن و خواندنیاش را در آن انجام میداد. گفت: «چرا دلخوری؟» گفتم: «با اینها نمیشود کار کرد.» تلفنی کرد و گفتم: «می روی فرانکلین پیش همایون صنعتیزاده کرمانی.» به آنجا رفتم. صنعتی گفت: «ما یک مقداری سرب و باروت و تفنگ داریم و میخواهیم برویم به جنگ بیسوادی و بیسوادی را نمی شود از میان برد مگر اسلحهاش را داشته باشی و اسلحه مبارزه با بیسوادی هم مواد خواندنی است. دکتر خانلری تعریف تو را کرده که آدم دیوانهای هستی.» ما شروع کردیم در دهات قزوین از یک صفحه شروع کردیم به تست کردن و اینطور بود که کمکم پیک دانش آموز شکل گرفت.
و اما مسائلی که باعث شد به شیراز بیایم: من شاگرد دکتر حمیدی بودم و خاطره دکتر هوشیار را هم داشتم و از سال ۱۳۴۵ قرار شد که مبارزه با بیسوادی را در تمام ایران ادامه بدهیم. طبق رسوم مملکت باید وقتی که استفاده تبلیغاتی تمام شد، پروژه هم تعطیل شود. اما در آن جا سه، چهار تا دیوانه کار میکردند. آدمهایی که دلشان میخواست این مملکت باسواد شود. یکی هم همان همایون صنعتی بود (البته همایون صنعتی دیوانه نیست اگر یک وقتی چاپ کردید من خودم را گفتم) بنابراین قرار شد که نیروها را بفرستیم به جاهای مختلف. من پیشنهاد کردم که استان بعدی فارس باشد. در فارس بهمن بیگی هم کار میکرد و نقش او هم بود تا من مأمور شدم که خودم به فارس بیایم و کادر را انتخاب کنم. با آقای عطا جعفرپور رفتیم به خدمت آقای مهندس علی محمد ایزدی. من به ایزدی گفتم: «آقای ایزدی خربزه ایزدی در فارس و تمام ایران معروف است. حالا بیا و کمی روی مغز آدمها کار کن و قبول کن که دبیر کمیته پیکار شوی تا در فارس کار را شروع کنیم.» کمی فکر کرد و به خاطر دلایلش گفت: «نه!» گفتم: «کندی در سیمای شجاعان میگوید: «کسی که در راه مملکتش از پول و مقام و جانش بگذرد مهم نیست. اگر کسی از حیثیتش گذشت او انسان وطنپرستی است.» آقای ایزدی قبول نکرد و به جای ایشان آقای بهاءالدین حمیدی این کار را برعهده گرفت. به مدت پانزده روز آقای حمیدی و جعفرپور در قزوین برای کارآموزی آمدند. بعد در فارس کار پیکار با بیسوادی شروع شد که من هم آمدم و به عنوان مدیر تربیت معلم، و تدریس روش خودم، شروع به کار کردیم. رفتیم خدمت آقای بهمن بیگی که انصافاً خوب هم کار کرده بود کار اصولی هم کرده بود. کلاسی را که من آنجا گذاشتم اصلاً کاری به بهمن بیگی نداشت و من وظیفه داشتم که درس بدهم اما این مرد پانزده روز کلاسهایش را تعطیل کرد و در کلاسها شرکت کرد. تعلیمات عشایری فارس خودش یک حماسه است. روزی دوازده ساعت بدون این که حقالتدریس بگیرم کلاس تشکیل دادم. این گونه بود که با شیراز آشنا شدم و به خاطر دوستی با عطا جعفرپور و بهاءالدین حمیدی و صفای بچههای فارس آمدیم و کار اساسی کردیم و 2500 دهنامه چاپ کردیم که آقایان همهاش را از میان بردند.
ما مهدی آذریزدی را به شیراز آوردیم که «قصههای خوب، برای بچههای خوب» را نوشته است. او «خاله گوهر» را در شیراز نوشت. باید بدانید که نهضت جدید فرهنگی ایران از فارس شروع شد، نخستین کتابهای درسی این مملکت در دبیرستان سعادت بوشهر، که در آن زمان جزو شیراز بود، چاپ شد در شیراز فرصتالدوله بود که هم رییس دادگستری شیراز و هم رییس فرهنگ شیراز بوده است. بگذریم، من چند کار دیگر هم میکردم که ربطی به سوادآموزی داشت و نداشت. اول میگشتم به دنبال زن یا مردی که رنگرزی را میداند و این که تا چه حد بلد است و از چه موادی استفاده میکند. یکی دیگر از کارهایی که میکردم ضبط صوتی داشتم با دو هزار کاست که ترانه ها را جمع می کردم. آن چیزی که مرا به شیراز آورد دیوانگی پیکار با بی سوادی بود.
در سال ۱۳۴۸ بود که برای سپاه دانش رفتم به باجگیران و قوچان و آن طرفها. سال بسیار بدی بود. خشکسالی باعث شده بود که این طرف و آن طرف جاده لاشه گوسفندها بیفتد. زراعتی هم نبود و مردم در منتهای فقر کار میکردند. آن جا رسمی دارند که وقتی دو تا دختر با هم به دنیا می آیند، خواهر خوانده محسوب میشوند و با هم شروع میکنند به بافتن و مهیا کردن جهیزیهشان. حتی رویههای متکاهایشان هم کار خودشان است. در آن خشکسالی پیله ورها میآمدند و قالیهای بافته جهزیه ایشان را دانهای 15تا تک تومانی میخریدند. من به آقای دکتر بیرجندی نام های نوشتم که: «ما سرنا را از سر گشادش می زنیم، زن پنجاه ساله را میآوریم سر کلاس که درس بخواند که آخر هم باسواد نم یشود. اگر بودجه ای که برای این کار به کار می رود، برای صنایعدستی به کار رود و این زن ببافد و بفروشد، بسیاری از بچه هایی که به خاطر نداشتن قلم و کاغذ به سر کلاس نم یآیند، باسواد می شوند. و اینگونه هم برای این زن شغلی ایجاد شده و هم بچه هایش تحت تعلیم و تربیت قرار میگیرند.»
گزارش را دادم و بعد گفتند: «سیاحی تو دروغ می گویی، اصلاً چنین چیزی نمیشود.» گفتم: «میشود.» و منتفل مأمور خدمت در سازمان ترویج و توسعه فعالیتهای غیر کشاورزی شدم. ما در عرض شش ماه 2450 تکه بافتیم. در روستاهای دهرم، دهرود، لای زنگان فارس، مزرعه پهن، آبپخشان ممسنی، اما باز هم نتوانستم با آنها کنار بیایم و برگشتم به پیکار با بی سوادی، اما چون نمیتوانستم پشت میز بنشینم و آن جا را تحمل کنم استعفایم را نوشتم. به این شکل:
«در این زندان
که با پای خودم هر روز
دورنش میگذارم پا
و میزی هست و چایی هست و سیگاری
و حتی دخترانی خوشگل و زیبا
و در هر نیمهماهی درهم و دینار
نمیخواهم بمانم بیش از این اینجا
دل من در هوای کوههای خشک میسوزد
و هر دم میکند پرواز به سوی مردم آن جا
به سوی پیر غیب و زاخرو و تنگه لیا
به سوی مردم درمانده و پژمرده دهرود
به سوی پیرزالانی که با دستان چرکینشان
پدید آرند قالیهای رنگارنگ
که حتی ساعتی بعد از بریدن زان ایشان نیست.»
و در همان منطقه بود که مخملباف آمد و به او گفتم: «گبه آن جاست» و او هم گفته بود: «تا سیاحی نباشد من کار نمیکنم.»
چرا بعد از تعلیم و تربیت به دنبال کار فرش و رنگ رفتید؟
باید توجه داشت ما یک الفبای دیگر هم داریم که مکتوب هم هست و به زبان و خط بین المللی هم نوشته میشود و همه دنیا هم آن را میفهمند و با آن آشنا هستند و آن را میخوانند؛ اما متأسفانه خودمان آن را دستکم میگیریم و آن زبان و فرهنگ فرش است. چه قالی، چه گلیم، چه جاجیم و چه انواع بافتنیها.یک گلیم باف با ریاضی سرو کار دارد؛ به خصوص عشایر فارس. باید تعداد رشتهها را بشمارد و روی آن کار کند. قانون وفتی قابل اجراست که مختصر باشد و همه کس فهم. به همین خاطر است که هیچ وقت در این مملکت قانون نمیتواند اجرا شود. چون قوانین پیچیده است و پر از بند و تبصره.
بافنده، فرشی را که میبافد از یک یا چند رنگ میبافد. پس فرش شما الفبا دارد و الفبای آن رنگهاست و کلمههایش گلهای آن هستند که در کنار هم فرش می شوند. ما قالیای داریم که در سال 1307در هنرستانی که آلمانیها ساختند، بافته شده و اما مکانش در جایی که اکنون نگهداری میشود، نیست. ما یا آن را در موزه فرش باید نگهداری کنیم یا یک موزه فرش در شیراز بزنیم. گفتم که این یک فرهنگ است. من کارم را ول کردم و آمدم دنبال کار جاجیم و قالی فرش که خودش یک فرهنگ است و ادامه کار قبلیام.
بافنده های گلیم و گبه از روی چه طرحهایی میبافند؟
خود من در شیراز وقتی کار را شروع کردم، به پالان دوزیها رفتم، نقشههای قدیمی را پیدا کردم و بردم دادم ببافند. اما اگر به بافندههای گبه، روی یک تکه کاغذ کوچک طرح را بدهید، آنها خودشان میبافند. روی یک کاغذ چهار تا خط میکشی و او میرود کار میکند… .
ده سال پیش در یکی از مصاحبههایتان گفته اید که استفاده از رنگهای گیاهی میتواند حیات فرش ایران را نجات دهد، به نظر شما این اتفاق افتاد؟
البته. گبه خرسباف شیراز را، از فرش نایین خیلی بهتر خریدند. چند تا از گبههای پرویز تناولی را من سفارش دادم. برای نمونه، یک فرش عالی تبریز را متری صدهراز تومان میخرند، و یک شیر گبه طرح آقای تناولی را متری هزار دلار. ما همیشه سرنا را از سر گشادش میزنیم. مشکل ما این است که هی گفتیم بخش خصوصی و کار را بردیم در دهات دور دست. اما بخش خصوصی کار را آن جا نمیبرد. بخش خصوصی حداکثر میآید در فیروزآباد و بافنده مجبور میشود که زمین بزرگ و فراخ خود را در روستا رها کند و بیاید مثلاً در فیروزآباد در یک اتاق با خانواده هفت یا هشت نفریاش زندگی کند. در حالی که در آن جا میتوانست گلیم بیست متری ببافد. به نظر من صلاح این است که صنایع دستی دوباره به روستاها برگردد… من پیامم این است که به صنایع دستی این مملکت خیانت شده است. باید صنایع دستی به روستاها برگردد. گلیمی را که از بافنده نود تومان میخریدند، ما مزد همان گلیم را صد و پنجاه تو مان دادهایم و برای این که بافنده بفهمد کارش چه ارزشی دارد، نمایشگاهی در سرای مشیر گذاشتیم و گلیمباف را بردیم و همان گلیم را در برابر چشمانش فروختیم هزار و هشتصد تومان، سال 1350. رفت و به تمام روستا گفت: «کسی با وامی که از بانک میگیرد نمیتواند شغل ایجاد کند.»
شما خودتان برای مکانیزه کردن کارتان چه اقدامی کردید؟
ما مکانیزه نکردیم. نیمه مکانیزه کردیم. رفتیم پیش آقای ابوقداره که برایمان پاتیلی بسازد که بشود 300-200 کیلو را در آن رنگ کرد. گفت که ما چنین امکانی نداریم. دوستی دارم که آهنگری بلد است. رفتیم ورق استیل گرفتیم و خودمان جوش دادیم و کَفَش را در آوردیم و دور تا دورش را 5 سانت 5 سانت با ورق جوش دادیم و یک پاتیل به دست آوردیم با عمق 2 متر و قطر 3 متر. من سعی کردم که کارگاهم آموزشگاه هم باشد. درِ آن را به روی هیچ کسی نبستم. یک آقایی که سلطان گبه فارس است، آمد و گفت: «من ماهی آن قدر به تو میدهم، به شرطی که این جا اختصاصی باشد.» گفتم: «من این کار را از پیرزنها یاد گرفتم و همه باید بتوانند آن را یاد بگیرند.» من خیلی کارها کردم البته با خود مردم. انسان اگر دیوانه باشد خیلی کارها میتواند انجام بدهد. وقتی کارگری در کارگاه زندگی میکند آن جا را خانه خودش میداند. ما زمانی روزانه ده هزار کیلو کار میکردیم و بیست کارگر داشتیم الان زیر یک تن کار میکنیم و باز هم بیست کارگر داریم، من کسی را بیرون نکردم.
اگر یک روز شما بروید چه کسی هست که جای شما را پر کند؟ آیا به صورت مدون چیزی برای آموزش وجود دارد؟
سیصد نفر کارگر بعد از من هستند که این راه را ادامه بدهند. وقتی کارگری در کارگاه زندگی میکند، آن جا را مثل خانه اش میداند و راهش را ادامه میدهد.
بحرانی که هم اکنون برای فرش ایران به وجود آمده، باعث شده که چین و ترکیه و حتی پاکستان هم از ما جلو بیفتند. برای این که به جایگاه اصلی فرش ایران برگردیم چه باید کرد؟
آنها حریف ما نیستند. علت این قضیه هم تقلبهایی است که خود ما کردیم. چه لزومی داشت، نمیدانم.
بازار فرش ایران را در کل چگونه میبینید؟ بازار فرش ایران را بسیار خوب و بد میبینم! اگر درست کار کنیم و تقلب نکنیم و رنگ گیاهی کار کنیم و به دنیا ثابت کنیم که کارمان در حد عالی است و به دنیا هم فحش ندهیم، کسی در رنگ و فرش حریفمان نیست؛ به علاوه که ما نام نیک در فرش داریم. در ضمن ما مگر در زمان جنگ تحریم امریکا نبودیم؟ اما همه میآمدند و کارهای ما را میخریدند. و میبردند از مرز ترکیه و به نام فرش ترکی میفروختند. ولی در حقیقت میدانستند که این فرش گیاهی است چون رنگ گیاهی در دنیا مقبولیت بیشتری دارد. رنگ گیاهی ثبات رنگ شیمیایی را ندارد و دچار اُفت می شود. اما اُفت آن مطلوب است و زیباتر میشود اگر تبلیغ درست کنیم و فیلم درست بگیریم و به دنیا نشان بدهیم، دنیا از ما میخرد. اگر درست تبلیغ کنیم کسی که گلیم یا گبه را از ما میخرد دیگر رنگ زرد را در آن نمیبیند کوه های ممسنی را میبیند. روناس کویر یزد را میبیند. حالا ببینید میشود این را به دنیا ارائه داد یا نه؟ من هیچ وقت بازار فرش ایران را تباه نمیبینم. من از تقلب تجار بازار ایران ناراحتم.
حرف آخر؟
مأیوس نشوید و برای مملکت تان کار کنید.