کتاب بابام که مرد (برای دریافت فایل کتاب کلیک کنید.) نوشته استاد سید عباس سیاحی
چاپ شده توسط شرکت سهامی کتابهای جیبی
تهران ۱۳۵۳
دوشنبه ساعت ۱۱ بعد از ظهر
امروز به دیدن سید یاسین رفتم. آفتاب غروب بود که آنجا رسیدم. سید یاسین روی پشت بام خانه مشغول زیر و رو کردن یونجههایی بود که برای زمستان خرش خشک میکرد. من رفتم روی پشت بام. پشتش به من بود و توی کوچه را نگاه میکرد. با خواهرم که به او خبر داده بود که «رضا» آمد، حرف میزد.
سلام کردم. سرش را برگرداند که جوابم بدهد. از دیدن رنگ و رو و صورت کار کشیدهاش وحشت کردم. خشکم زد. نزدیک بود فریاد بکشم که چرا؟ چرا این طور شدهای؟ اما یک دفعه به فکرم رسید که نباید بترسانمش. این بود که باهاش دست دادم و روبوسی کردم و شروع به حرف زدن کردیم. روی همان پشت بام کاهگلی.
مثل این که او هم فهمید که من از حالتش ناراحت شدم. گفت پریروز نزدیک بود راحت بشم.
ضمن اینکه دلداری اش دادم گفتم: آخه شما که مسافرت براتون خوب نیست چرا رفتید مشهد؟
-اتفاقا مسافرت برام خیلی هم خوب بود اما پریروز که اومدم رفتم رد نمک، تو راه یک هندونه خریدم و خوردم، وقتی هم که اومدم خونه، مادرت استانبولی پخته بود، پلو را که خوردم دلم درد گرفت و القصه نزدیک بود خلاص بشم.
-نه آقا خدا نکنه، حالا بیاید بریم پیش یک دکتر خوب.
-نه باباجون همین دکتر خیلی خوبه! دکتر سه تومنیه! سه تومن هم پول دواش میشه، روی هم شیش تومن، آدم خیلی هم زود خوب میشه.
-بسیار خوب هر طوری خودتون میدونید. (هر دو روی زمین کاهگلی پشت بام نشستیم.)
خورده بود خیلی چیزها برایم گفت. سید یاسین هفتاد و پنج سال دارد و به قول خودش سی سال است که عزراییل او را فراموش کرده است. اصلا خدا یک ذره ترس تو دل این مرد نگذاشته است.
سر پیری برای اینکه پشت سر مجتهد مرجع تقلیدش نماز بخواند و حضرت امام رضا را زیارت کند با صد و دو تومان پول بلند شده و رفته است به مشهد. تازه از این پول پنجاه تومانش را پول ماشین داده و سی تومانش را هم برگردانده، یعنی در عرض پانزده روز خرج خورد و خوراک این آدم فقط بیست و دو تومان بوده ولی با این همه خوش است که توانسته جلو جمعیت ده هزار نفری توی حرم شاه رضا «آقا» را دعا بکند.
امشب سید یاسین برای من خیلی نکتهها گفت:
-از عبادتهای گذشته باید توبه کرد. خیلی از نماز شبهایی را که خوندم و خیال میکردم عبادت خدا را کردهام کفر محض بوده. عبادت یعنی این که آدم چشم و گوشش را باز کنه و با چشم و گوش باز کار بکنه و کلاه سر کسی نگذاره و مواظب باشه که کسی هم کلاه سرش نگذاره.
-ایاز را خواستند پیش سلطان محمود بدش کنند. یک روز که دستش را جلو دهنش گرفته و با سلطان حرف زده بود به سلطان گفتند: «ایاز میگه که چون دهن سلطان بوی بد میده من دستم را جلو دهن و دماغم میگیرم که بوش ناراحتم نکنه.» سلطان محمود غضبناک شد و به ایاز گفت : «چرا دستت را جلو دهنت گرفتی و با من حرف زدی؟» ایاز گفت: «قربونت برم دوستان سیر توی غذا ریختند و بیخبر به خوردم دادند. هر کاری که کردم بوی سیر از دهنم نرفت و چارهای هم نداشتم جز اینکه خدمت برسم و این بود که برای اینکه سلطان ناراحت نشوند دستم را جلو دهنم گرفتم و حرف زدم.»
-یک روز رفتند پیش سلطان محمود و گفتند: «ایاز هر روز میره توی یک اتاق و سکههایی را که از خزانه بلند کرده توی آن قایم میکنه و برای خودش مشغول دفینه درست کردنه.»
سلطان محمود ایاز را خواست و گفت: «تو اون اتاق هر روز چیکار داری؟» ایاز گفت: «بله عالم، قربون خاک پات برم استدعا میکنم خودتون تشریف بیارید و ببینید.»
همینکه سلطان وارد اتاق شد یک دست لباس کهنه دید که به دیوار اتاق آویزونه. پرسید: «این لباس کهنه چیه؟» ایاز گفت: «قبل از اینکه مورد لطف و توجه قبله عالم قرار بگیرم دارایی من همین لباس کهنه بود. حالا هر روز میام و به این لباس کهنه نگاه میکنم تا یادم نره قبلا کی بودم.»