آرزو
من آفتاب غروب فراری از مرگم
که در کنار کویر
پناه کوهی سخت
امید و آرزویم را به دشت میریزم
و التماس کنان دستهای لرزانم
به روی هرچه که در کوه هست میلغزند
و چشمهای پر از حسرتم ز راهی دور
به روی خار و خس و خشک رنگ میبازند
من آفتاب غروب فراری از مرگم
که در کنار کویر
پناه کوهی سخت
امید و آرزویم را به دشت میریزم
و التماس کنان دستهای لرزانم
به روی هرچه که در کوه هست میلغزند
و چشمهای پر از حسرتم ز راهی دور
به روی خار و خس و خشک رنگ میبازند